ایلیا جونایلیا جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

رویای کودکی

چند روز سخت

1393/3/8 16:37
118 بازدید
اشتراک گذاری
خدای اطلسی ها با تو باشد پناه بی کسی ها با تو باشد تمام لحظه های خوب یک عمر به جز دلواپسی ها با تو باشد گل پسرم چند روز بود که مریض شده بودی ، از شنبه .....تا پنجشنبه...و این هفته طولانی ترین هفته زندگی بود ، واقعا خفه شدم از استرس و ناراحتی ... جریان از جمعه قبل شروع شد که رفتیم بیرون و شما رو بعد از ظهرش بردیم شهر بازی ، وقتی بعد از یه روز پر تحرک به خونه اومدیم خسته و بی حال روی تخت خوابیدی و ... این خوابیدن همانا و تا صبح شونصد بار بیدار شدن و بالا آوردن همانا.... صبح شنبه هر آنچه از طب سنتی و خونگی و مادر جونی در ذهن داشتم روت پیاده کردم ولی فایده نداشت که نداشت ، و اسهال و استفراغ شدید به بی حالی اضافه شد ، بابایی زود اومد خونه و بردیمت پیش دکترت و اونجا تا دکتر دیدتت گفت باید یه سرم بزنه....از دکتر اصرار و از من انکار که نه...ایلیا رو سوزن نزنید خودم خونه بهش او آر اس میدم و مایعات دیگه ولی دکترت اصرار داشت که بزنی ...خلاصه گل من روی تخت خوابید و برای اولین بار تو دستای کوچولوش یه سرم زد تا حالش بهتر بشه ، من که عمرا طاقت دیدن نداشتم طوی سالن راه رفتم و آیت الکرسی خوندم تا بهت سرم رو وصل کردند ولی بابا مسعود پیشت بود و دستت رو گرفته بود، من ترسوام یا بابایی خیلی شجاع؟؟؟ ، عزیزم امیدوارم همیشه سلامت باشی من یه لحظه تحمل بیماریت رو ندارم ... خلاصه تا سرم بهت میرفت مثل آقا رو تخت خوابیدی و برامون حرف زدی : ایلیا خوبی : خوبم(از صبح تا قبل از دکتر اومدن هر وقت این سوال رو میپرسیدم میگفتی: خوب نیستم، بالا بیارم) ایلیا خوابیدی : آره برای منم لالایی میخونی بخوابم: نه تو نخواب اینجا بیریم خونه بخواب. چرا نخوابم؟ ایلیا : اوخ میشی سوزن میزنه دتر!!! ایلیا : مامان این تیه؟(سرم) مامان کدوم رو میگی؟ ایلیا : این طوری میاد(چشات رو تند تند باز و بسته میکردی) قربونت برم سرمه باید بره تو تنت تا خوب بشی . ایلیا: بالا نیارم؟... قندون من یه عالمه حرف زدی و هر لحظه که به اخر سرم نزدیک میشد سر حال تر میشدی .... خلاصه بعد از سرم ....دیگه ادامه نمیدم فقط همین رو بگم که فردا شبش هم دوباره از بس بی حال بودی سرو کارت به مطب و سرم کشید ، البته دکتر ت میگفت ایلیا رو ببریم بیمارستان ولی من وحشت زده کلی اصرار که نه حالا شاید با یه سرم خوب بشه و خدا رو شکر جواب داد....راستش اصلا دل رفتن بیمارستان و تو رو دیدن اونجا و دیدن بچه های مریض رو اصلا ندارم ....دست خودم نیست دیکه کل مدتی رو که تو مطب دکتر بودم گریه کردم دکترت میخندید و میگفت ببین ایلیا از شما دو تا مردتره ...منم بهت لبخند میزدم ولی اشکام بی اختیار میومد... جونم برات بگه که بعد از سرم دومی حالت روبه بهبودی رفت ، البته به کندی و با تشکر از ارشادات خاله جان دکترت... امروز که دارم برات مینویسم پنج شنبه است بعد از گذروندن یه هفته پر مشقت ولی خدارو شکر تو بهتری گلم و من خوشحال ، البته منم ویروس تو رو گرفتم ، ولی اونقدر غرق تو بودم نفهمیدم که کی گرفتم کی خوب شدم؟(یواشکی هی داروهای تو رو خوردم)گل من ، عزیز دل مامان "قول بده دیگه مریض نشی خوب؟ خدا جون مواظب همه ی نی نی ها باش...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)