ایلیا جونایلیا جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

رویای کودکی

دردونه داره سه ساله میشه

پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن راضی نشو باکسی جز عشق همبازی نشو مادی از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم با پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادر بزرگ قصه های بز بز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود هر کجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان وایییییییییییی خدا از دست این مامان که یه سر داره و هزار سودا ، نمی رسم مادری بیام مرتب برات بنویسم عشقم دلیلش هم یه عالمه روز مرگی مزخرفه و یه کارای شاید بشه گفت عبث البته ته دلم ا...
23 مرداد 1393

ما رفتیم سفر (تعطیلات خرداد)

امسال 14 و15 و 16 خرداد سه روز تعطیلی داریم ، از اونجا که تو این تعطیلی ها کل ایران میره شمال رياف حوصله شلوغی رو نداشتیم و تصمیم گرفتیم خونه بمونیم ، ولی یهو روز چهاردهم تصمیم گرفتیم بریم مهاجران خونه خاله فاطمه و تو هم که عاشق ددر بدو بدو رفتی سر کشو لباسات و گفتی مامان لیبایامو بیپوشم بیریم؟ منم کلی بهت ذوق کردم و گفتم نه گلم بعداز ظهر ،خلاصهتا بعد از ظهر زمین نشستی و یه ره این ور و اون ور و میگفتی بیریم دیده(بریم دیگه ) بریم هدیه، مامان اکی زنگ زده بود میگفت نمیاید ظهر اینجا بامزه گفتی نه دیگه بریم اراک بریم هدیه .... خلاصه ساعت پنج با خاله ها راه افتادیمو با توجه به توقف بین راه ساعت نه و نیم رسیدیم ، و رسیدن همانا و بدو بدو و ورجه ورجه...
17 خرداد 1393

چند روز سخت

خدای اطلسی ها با تو باشد پناه بی کسی ها با تو باشد تمام لحظه های خوب یک عمر به جز دلواپسی ها با تو باشد گل پسرم چند روز بود که مریض شده بودی ، از شنبه .....تا پنجشنبه...و این هفته طولانی ترین هفته زندگی بود ، واقعا خفه شدم از استرس و ناراحتی ... جریان از جمعه قبل شروع شد که رفتیم بیرون و شما رو بعد از ظهرش بردیم شهر بازی ، وقتی بعد از یه روز پر تحرک به خونه اومدیم خسته و بی حال روی تخت خوابیدی و ... این خوابیدن همانا و تا صبح شونصد بار بیدار شدن و بالا آوردن همانا.... صبح شنبه هر آنچه از طب سنتی و خونگی و مادر جونی در ذهن داشتم روت پیاده کردم ولی فایده نداشت که نداشت ، و اسهال و استفراغ شدید به بی حالی اضافه شد ، بابایی زود اومد خونه و بردی...
8 خرداد 1393

برای پدر

پدر و پسر داشتند صحبت میکردند: پدر دستش رو میندازه دور گردن پسر و میگه : من شیرم یا تو؟ پسر میگه : من!! پدر باز میپرسه : پسرم من شیرم یا تو؟ پسر بازم جواب میده : من شیرم!! پدر عصبانی میشه و دستش رو از رو شونه پسر برمیداره ومیگه من شیرم یا تو ؟ پسر میگه: بابا تو شیری.....!! پدر میپرسه :چرا نظرت عوض شد؟ پسر جواب میده:آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود و من فکر کردم یه کوه پشتمه ، ولی حالا... ********************************عشق را در دستان مهربان تو میتوان دید،بابای خوبم روزت مبارک
30 ارديبهشت 1393