ایلیا جونایلیا جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

رویای کودکی

اولین قدم ها

عسلم ااین روزها که دقیقا یک سال و یازده روزه ای داری یواش یواش قدم برمیداری ، ولی خودمونیما خیلی واسه بزرگ شدن و مستقل شدن عجله نداری و همین که مامانی بغلت کنه یا به پاهاش بچسبی و باهاش راه بری یا وقتی بابایی کلید رو میندازه توی در تادر رو باز کنه و تو بدو بدو بری تا بغلت کنه برات کافیه.راستش منم موافقم که یواش یواش بزرگ بشی البته نه به این معنا که رشدت خدای نکرده با مشکل مواجه بشه منظورم اینه که دوست داشتم تو هر مقطعی از زندگی می شد ترمز کرد و تا می شد ازش لذت برد .      اون موقع که بدون دندون می خندی،اون وقتی که اونقدر کوچولویی مثل یه عروسک خوشگل چشات رو بستی و دو تا دستای کوچولوت رو زیر سرت گذاشتی ،یا همین حالا که...
22 مرداد 1391

کادوی تولد بابایی

نفس مامان چند روزی بود که می رفت زیر میز و پایه میز رو گاز میگرفت ،تا می اومدیم برش میداشتیم و دندون گیرش رو بهش می دادیم جیغ میکشید ،عشق مامان آب دهن وخلاصه آب بینیش سرازیر بود بعدازدو روزی که دهنش روبا دقت دیدیم یه مروارید کوچولوی خوشکل تو دهنش میدرخشید.عزیز دلم دندونت مبارکه .امروز مادر جون تصمیم گرفته برات آش بپزه و زنگ زد که بریم اونجا ولی من گفتم نه بیایید اینجا درست کنید که مامان اکی اینا هم بیان آخه نزدیک تولد بابا مسعوده ،تولد 34سالگی باباییه و کادوی ایلیا به با با یی یه مروارید کوچولو وخودش قراره بیاد توی وبلاگش یه پیام تبریک واسه باباییش بذاره.خلاصه واسه خان بالا خان آش پختیم :        &nbs...
4 مرداد 1391

دوباره اومدم

   بله بلاخره خودم اومدم یه چیزایی بگم چون این چند وقته مامانی سرش خیلی شلوغه ، حالا خودش میاد بعدا میگه چیکارا داشته من می خوام از خودم بگم:بنده در این عکس ده ماه و نیم داشتم که رفته بودیم سر خاک باباجونی(محلات) و برگشتنی هم حسابی مریض شدم ولی از اونجا که داره یک سالم میشه و دیگه مرد شدم زودی خوب شدم .این روزا خیلی سرم شلوغه یه عالمه کار دارم،یه عالمه برنج توی سطل برنجه که هنوز پخش آشپزخونه نکردم،هنوز موفق نشدم گلدون گوشه آشپزخونه رو کچل کنم و دیگه اینکه کارای روزانم با اینکه هنوز راه نمیرم و روی چهاردست وپا این ور و اون ور میرم شامل ترکوندن اتاق خودم و آشپزخونه و یه کمی هم سالن میشششهههه و البته اینکه عروسک های تخت پارک یا آویز ...
29 تير 1391

پدر

عسلم روز مرد و روز پدر نزدیکه ،یه عااااااااااااالمه دلم گرفته چون که دیگه بابا جونی (بابای مامانی) پیشمون نیست تو شش ماهه بودی که باباجونی فوت کرد و الان پنج ماهه که پیشمون نیست .خیلی مهربون بود خیلی هم تورو دوست داشت .خیلی دلم تنگ شده براش ، البته تو یه بابا بررگ مهربون دیگه داری که ایشالا صد ساله بشه و یه بابای خوب که خیلی دوست داره.اخه وقتی دنیا ومده بودی و ساعتای خوابت تنظیم نبود از ساعت یازده شب تا سه بیدار بودی و معمولا این بابایی بود که بغلت میکرد و باهات راه می رفت و برات لالایی هم میخوند چون من در طول روز خیلی باهات به خاطر شیر خوردنت باهات کلنجار میرفتم اخه یه کوچولو شیر میخوردی و زود خوابت میبرد زندگی مامانی .خلاصه همش تو بغل ماما...
13 خرداد 1391

ایلیا داره بزرگ میشه

ایلیاخان ما ده ماهه شد : فسگلی چهار تا دندون داره و چهار دست و پا بدو بدو میکنی عزیزم ،دیگه اینکه خیلی خوش اخلاقی همچنان نفس همشه همین طوری بمونیا،قول بده.عاشق حمومی و تا صدای آب مشنوی بدوبدو تو حمومی دیرو جشن عقد عمه رویا بود و تو از صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدی و تا ساعت یازده شب پر انرزی و خنده رو بودی و کلی هم تو سالن دل ما رو آب کردی یه عااااااااااااااااااااااااااالمه عاااااااااااااااشقتم . ...
13 خرداد 1391

ایلیا و پسر خاله

ایلیاخان خان بالاخان یه پسر خاله داره که هردو متولد امسالند البته علیرضا(پسر خاله مذکور) 5ماه تقریبا از ایلیا کوچیکتره ، الان که دارم برات می نویسم نه ماه و شانزده روز و هشت ساعت و .... و الان تو بغل مامانی نشستی و داری آواز می خونی:آآآآآااااااادددددددددددددددو....... اولین بار که علیرضارو دیدی عشقم فکر می کردی که عروسکه ،ذل زده بودی بهش و هچی نمی گفتی و بعد می خواستی بگیریش و مثل بقیه عروسکات که باهاشون یه سره کشتی می گیری می خواستی چپ و راستش کنی طفلک علیرضا ،الان علیرضا 4ماهه شده و. تازه واکسن زده و مامانیش میخواد ختنش کنه .خوشگل و تپل خاله ،اینم عکس شما دو تا که عید گرفتم ایلیای شش ماهه و علیرضادو ماهه: گل کوچولوی ما که هنوز ختنه...
6 خرداد 1391

روز مامانا مبارک

سلام نفسم ،بلاخره چهار دست و پا رفتی. آخر هشت ماهگی الان که دارم برات می نویسم نه ماه وسیزده روز داری و حسابی شیطون شدی فشقل ،بهم ریختن خونه هم جزکارای روزانت شده خوش خنده ی من . روز مادر نزدیکه عزیزم خوشحالم که تو بهونه ی قشنگ این روزی.                                تا همیشه عاشقتم   ، یه ذره احساس مادری کردم امیدوارم همه ی مامانا برای بچه هاشون همیشه سلامت باشن همین طور مامان اکی و مادر جونی و خاله ها و البته عمه جونیا که در آینده مامانی میشن.                  &n...
21 ارديبهشت 1391

بابایی تولدت مبارک

سلام ......................آخیش یه عالمه حرف تو دلم گولومبی مونده این مامانی تنبل هم هرازگاهی تشریف میارن ، گزارش کار ما رو میدن ،حالا خوبه از اول قول داده بود ینجا دفترچه یادداشت نشه .....حالا بگذریم اول از همه حرفای گولومبی اینکه میخوام به بابایی بگم تولدت مبارک امسال من خیلی جوجه بودم حتما حتما سال دیگه ماچت می کنم و واست کادو (البته با مامانی آخه بازم جوجم)می خرم .تولدت یه عالمه مبارکه بابایی دیگه اینکه خیلی خیلی دوست دارم ،حتما وقتی بزرگ شدم بهت میگم که چقدر واسم عزیزی با با ییییییییییییییییی خوب خودم. بازم میام آخه یه عالمه حرف دارم ولی ما مانی میگه باید بخوابی ،ساعت فیزیولوزیکی و رشد و اینا ...
5 ارديبهشت 1391