ایلیا میره شهر بازی
بلاخره بعد یه عالمه امروز و فردا رفتیم قلعه سحر آمیز ،البته قبلا خانه کودک یا پارک که خیلی زیاد رفته بودیم ولی این فرق داشت چون یک سالت شده و میتونستی راه بری و بدو بدو کنی و از بازی لذت ببری :
اینجا سوار یه ماشین شدی و به هیچ وجه حاضر نیستی پیاده بشی و باجدیت داشتی رانندگی می کردی هرچند تنها وسیله ای که تونستی سوارش بشی یه قطار بود اونم با مامانی سوارشدی ولی خوشت اومده بود و کلی ذوق کردی .بعد رفتیم سوار تاب شدی البته حدودا یک ساعتش رو با بطری آبت بازی میکردی و تا می خواستیم ازت بگیریمش زمین و زمان رو به هم میریختی:
کلا روز خوبی بود و بهت خوش گذشت وقتی اومدیم بیرون به خاطر ورجه ورجه کردنات حسابی گرسنه شده بودی و بدون نق همه غذات رو سریع خوردی ، تصمیم گرفتیم بریم شهر بازی زندگی کنیمچون کنار اومدن باهات خیلی راحت تره بعد غذات هم مثل یه فرشته خوابت برد.
این روزا که دیگه پاییز از راه اومده و تو هم یک سال و دو ماه داری حسابی هم ددری شده و یه روز در میون پارک و بیرونی نگران سردی هوام که نشه بری بیرو اون موقع کل خونه رو منفجر میکنی و وقتی باهات بازی نمی کنم و کار دارم میری تو اتاق و گوشی تلفن رو برمی داری می گی :bayaیعنی بله و بعد از اینکه حسابی تلفن بازی کردی اگه بهت سر نزنم کل اتاق رو به هم میریزی البته بی سر و صدا عشگممممممم. خلاصه اینکه حسابی شیرین شدی چند روز قبل که پیش مادر جون گذاشتمت و رفتم بیرون وقتی برگشتم مادر جون گفت ایلیا وقتی خسته شده بود و خواستم بخوابونمش روی شونم گازم گرفت منم بهت گفتم فسگلی تو که از این کارا نمی کردی باذوق پریدی بغلم و سرت رو روی شونم گذاشتی منو محکم چسبیدی ،منم عذاب وجدان گرفتم که چرا تنهات گذاشتم البته مادرجون که از منم بیشتر هوات رو داره ولی فکر کنم این یعنی وابستگی .کوچولو که بودی عین یه عروسک به بابایی میگفتم دوست دارم ایلیا این قدری بمونه ،پشیمونم ، هر روز داری شیرین تر از قبل میشی......