ایلیا جونایلیا جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

رویای کودکی

عید اومد بهار اومد.........

1393/1/16 16:26
126 بازدید
اشتراک گذاری

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی                           از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیافشانی                  به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

 

یه بهار دیگه تو زندگی کل پسر ما رقم خورد. پسری که مثل بهار ه ،تازه و پر شور و خندون ، لبریز از زندگی، برای من باتو همه ی فصل ها بهاره..................

پسر خوشگل ما الان دو سال و هفت ماهشه و یه عالمه شیرین زبون شده و طوطی وار همه چی رو میگه البته با لهجه شیرین کودکانه خودش. راستی از بهار امسال بگم ، از لحظه تحویل سال تا .............. حالا :

امسال لحظه سال تحویل روز پنج شنبه  ساعت 20 و 27 دقیقه بود و ما بعد یه عالمه رفت و آمد در طول روز به خاطر سرماخوردگی بابایی و خرید آجیل یادمون رفته بود موهای گل پسر رو کوتاه کنیم به همین خاطر ساعت 6 بعد از ظهر پنجشنبه (آخرین روز سال)بود که بابا مسعود ایلیا رو برد سلمونی و منم از فرصت استفاده کردم تا هفت سین رو بچینم و وقتی ایلیا اومد دیدم با یه قیافه ناراحت و موهای نصفه نیمه متفکر سلام کردی و گفتی مامان آقا دبا کدم (دعوا کردم) بابا گفت ایلیا وسط کار کوتاهی مو از قیچی ترسد و زد زیر گریه ، منم با خودم آوردمش خونه ، بهت گفتم چی شد ایلیا؟ گفتی تسیدم ، گره کدمگریهخلاصه نفس مامانی باهمون موهای نصفه نیمه دوش گرفت اومد سر سفره هفت سین نشست و الان که 16 روز از عید میگذره هنوز همون شکلیه، ولی خوووووووووووووووب خیلی هم بد نیست به خاطر همینم هنوز درستش نکردیم ،چون مامانی دوست ندارم موهات خیلی کوتاه بشه و بابا هر بار بردتت سلمونی حسابی کلت رو صفا داده به خاطر همینم منم خیلی پیش رو نگرفتم باز بفرستمت سلمونی.

خلاصه از هفت سین بگم که وقتی از در اومدی دویدی سر میز و دونه دونه از مامانی پرسیدی: مامان این تیه؟ و این جمله رو به تعداد اجزا سفره تکرار کردی و بعد گفتی : اینا رو بخولم؟ منم بهت گفتم خوردنی من اینا خوردنی نیست ولی تارفتم تواتاق و برگشتم نصف سمنو رو خورده بودی خوشمزه خلاصه فسقل ما دوش گرفت و برای لحظه تحویل سال کنار مامانی و بابایی سر سفره نشست و برخلاف سال قبل که یک ثانیه هم کنار سفره نموند در حال ورجه ورجه بود ، امسال تا من قرآن میخوندم کنارم نشسته بود و دستای کوچولوش رو به حالت دعا گرفته بود ، عزیز دلم امیدوارم امسال بهترین ها برات رقم بخوره.

وقتی بابا و مامانی بهت عیدی دادن به مامانی گفتی : قلک بیندازیم ؟ و بعد برات قلکت رو اوردم و پولات رو انداختی تو قلکت ولی بعدش که خواستم ازت بگیرم محکم بغلش کردی بغلماچ فرشته ی من داری حال و هوای زمینی ها رو به خودت میگیری و مادی میشی هواست هست؟نیشخند

روز اول عید خونه بابا رحمت رفتیم و گل کوچولوی ما حسابی آجیل خورد البته یه عالمه با پوست و سماجت های من برای دور کردن تو از آجیل ها یا آجیل ها از تو بی ثمر بود .خیال باطل

روز دوم عید خونه مادر جون بودیم واونجا واسه تو شهر بازیه چون دوسه تا هم بازی داری: علیرضا که هم سن تو و 5 ماه ازت کوچیکتره ، هلیا که 6 سال از تو بزرگتره ولی حسابی شما کوچولوها رو سرگرم میکنه و هدیه که تازه شش ماهه شده ولی خیلی خنده رو  و بازیگوشه و دوست داره مخصوصا با بچه ها بازی کنه ، وقتی خونه مادر جون اینقدر شلوغه از خواب و خوراک شما فنقلی ها خبری نیست و همش در حال بازی هستید، شب دوم هم ولیمه مکه دایی ابراهیم بود که همه با هم رفتیم و شما با وجود پشت سر گذاشتن یه روز پر از بازی و شیطنت قبل از رسیدن به سالن تو ماشین خوابت برد ابرو و وقتی رسیدیم داخل سالن همچنان ورجه ورجه های تو علیرضا ادامه داشت و من و خاله منصوره دائم دست به دامن هلیا بودیم تا شما رو پیدا کنه که یا تو قسمت مردونه بودید یا رختکن یا سر میزای دیگه که بچه داشتند آخ  و تنها چیزی که من رو خیلی خوشحال و ذوق زده در حد مرگ کرد این بود که سر شام برای اولین بارخودت نشستی سر میز و به مامان گفتی جوجه میخوام و بعد یه تیکه جوجه رو بدون اینکه من دنبالت بدوم یا برات شعر بخونم یا گولت بزنم خوردی تشویقچشمک وبعد یه کم پلو خوردی و گفتی من جله میخوام(ژله) خلاصه برای اولین بار بدون ماجرا خودت غذا خوردی و من کلی ذوق کردم، فکر کنم این نتیجه اون همه بدو بدو و شیطنتای امروزت بوده: گرسنگی تعجب،مادرجون میگه بذار گرسنش بشه ها ولی من دلم طاقت نمیاره خیال باطل خلاصه دو روز از سال 93 این طوری گذشت و ما روز سوم به اتفاق خانواده بابا رحمت رفتیم شمال که سفرمون خودش یه ماجرا بود و حتما یه پست جدا براش میذارم به اضافه عکس .

بعد از سفر شمال ، دو سه روزی خونه موندیم و عید دیدنی رفتیم بعدش رفتیم شهرستان خونه مادر جون که اونم خودش ماجرایی بود تا روز 15 فروردین که حتما دربارش مینویسم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)