روزمرگی های من و مامانی
شکسپیر گفت:
من همیشه خوشحالم، میدانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس انتظار چیزی را ندارم
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند
زندگی کوتاه است
پس به زندگی عشق بورز.............
خوشحال باش و لبخند بزن............
فقط برای خودت زندگی کن و........
قبل از اینکه صحبت کنی "گوش کن"
قبل از اینکه بنویسی "فکر کن"
قبل از اینکه خرج کنی"درآمد داشته باش"
قبل از اینکه دعا کنی "ببخش"
قبل از اینکه صدمه بزنی "احساس کن"
قبل از تنفر "عشق بورز"
زندگی این است .................
احساسش کن..........زندگی کن و لذت ببر..........
این پسر خوش خنده ما اینجا هشت ماهشه و صد البته الان که دقیقا دو برابر سن داره همچنان خوش اخلاق و خنده رو و صد البته شیطونه .البته ابنکه خوش اخلاقه و خونگرم نظر من نیست ،همه میگن.
پسر دردونه ما وقت واسه هیچ کاری نمیذاره ، از بس که شیطونی از پارسال میخوام بشینم واسه ارشد بخونم ولی هر روز یه ماجرا داریم ، دیشب خواب میدیدم ارشد روانشناسی بالینی تو دانشگاه خودمون(بهشتی ) قبول شدم یه عالمه ذوق کردم .صبح به بابایی گفتم ،گفت خوبه تو خواب به آرزوت رسیدی .اگه یه کم از شیطونیات کم شه میشینم بخونم با مامان همراهی کن ،البته بعید میدونم من که تا تو بیداری کاری نمیتونم بکنم حتی اگه به بابایی بسپارمت و بیام توی اتاق دلت آروم نمیگیره میای پشت در و در میزنی و ملتمسانه میگی مامما ومنم بعد از یه کمی ممانعت در رو باز میکنم و در باز کردن همانا و منفجر شدن اتاق و برگه و جزوه همانا،ماه قبل داشتم برگه بچه ها رو تصحیح میکردم ، بدوبدو اومدی تو اتاق و در نهایت سرعت یکی از برگه ها رو برداشتی مچاله کردی دیگه از برگه هایی که قبلا برداشتی خط خطی کردی یا پاره نمیگم ، حالا فرض کن با این شرایط من بخوام درس بخونم
این روزا ساعت نه بیدار میشی و اگه احیانا من خواب باشم بالای سرم میشینی و میگی ماما و اونقدر تکرار میکنی تا من بیدار بشم و بعد یه عالمه از سر و کول مامانی بالا میری ، جدیدا برات یه شال و کلاه بافتم و تا بافتم یه ماه طول کشید چون وقتی خواب بودی می بافتمش خیلی طولانی شد. چند بار که تو بیداری تو دستم گرفتم با شیطنت اومدی ازم گرفتی و هر بار یه کمش رو شکافتی از اون به بعد تا خواب بودی برات بافتم ولی آخرش به نظرم خوب شد و تو دوسش داشتی وقتی گذاشتم سرت کلی ذوق کردی ، اینم اولین شال و کلاهی که مامانی برات بافت::
دیگه اینکه این روزا میری کابنت پایین ظرفشویی که توش ظرفای پلاستیکی هست رو میریزی بیرون و خودت میری اون تو قایم میشی. یا اینکه میری تو قسمت دکور پایین کابینت آشپز خونه میشینی: و طبق معمول بی توجه به یه عالمه اسباب بازی که داری تنها وسیله سرگرمیت یه سبد پلاستیکیه که هر روز میاری وسط سالن و به پشت میزاری و میری روش وقتی سبد تو میره میدی دست من که بازش کنم بعد دوباره بازیت رو تکرار میکنی ،چند شب قبل بابایی وقتی این کارات رو دید رفت بیرون و با یه کامیون اسباب بازی خوشگل که البته خیلی بزرگ بود برگشت ، تو اول توجهی نکردی ولی وقتی بابامسعود کلی باهات کامین بازی کرد بهش علاقه مند شدی و الان که دو هفته از اون ماجرا میگذره همچنان تو بی توجه به موتور شارژی و یه عالمه اسباب بازی رنگ و وارنگ فقط با این کامیون پلاستیکی بازی میکنی:
ایلیا این روزا چی میگه ؟
یک و دو رو میشماره
به پنکه که از اشیاء موردعلاقشه میگه :pa ba
به عطر های کوچولو که رو میز آرایشه و یواشکی از اتاق برشون میدارهمیگه:pa pa البته ما فلسفش رو نفهمیدیم
به حموم که عاشقشی میگی :حممم البته با یه لحن خیلی شیرین
به متور ت میگی :موبووووو
دیگه حضور ذهن ندارم باید برم آخه ساعت چهار و نیمه و تو در حال استراحت بعد از ظهری ممکنی بیدار بشی.